اتحدوا
اسلام
هنوز هم منتظریم تا به الف قامتت، قیامت صغری به پا شود. مقیم منزل شوقیم؛ شاید که غبار چنان شهوار، سرمه چشمانمان شود. هر روز، زیارتنامه خورشید میخوانیم؛ بلکه آسمان، ما را به باران بیدریغ مهر، میهمان کند. پرگار نگاه را به هلال ابروانت، کمانه میزنیم؛ شاید که برق نگاهت، لحظهای، شهاب آسمان بیستارهمان باشد. ای مثلث هستی؛ که اضلاع حضورت، زوایای عشق را ترسیم میکنند، هیهات از طول هجرت و عرض کوتاه عمرها! هیهات از دست نایازیدن به قله ارتفاعت! از آن روز که استوانه عشقت، مدار پیچیده زندگی را به رویم گشود، دیگر مجالی برای تصویرهای خیالی ذهنم باقی نگذارد. پیشتر از صاحبدلی پرسید: «قاعده عشق کجاست؟» گفت: «آنجا که قامت استوار مهدی عجل الله تعالی فرجه بر آن عمود میشود و خیمه میزند». گفتم: «آیا میشود به شعاع بینهایت و مرکز عشق، دایرهای زد که محیط، بر خواستههای دل باشد؟» گفت: «اگر بتوانی». اما من هنوز هم نتوانستهام پاسخ معادلات چند مجهولی بیمعرفتیام را بیابم. آخر چگونه میتوانم مختصات حضورت را در پهنای گیتی پیدا کنم؟! کشتی شکستهای میگفت: «آیا در این ظلمت شب و در هیاهوی نعره امواج خورشانِ بلا، ساحل نجاتی هست؟» گفتم: «صبح، آن هنگام که خورشید حیات بدرخشد و امواج خروشان را بشکند، ساحل را در یک قدمیات خواهی یافت». و صبح در راه است؛ همراه سواری که آسمان، منتهای قامتش است؛ ستارگان، غبار جامهاش؛ بادها به فرمانش؛ لشکر زمان به دنبالش و بیرق صلح، به دستانش… هنوز خاطرة کسوفت، امید طلوع دوبارهات را نوید میدهد. داستان هجر تو، داستان عجیب حضور شب در میانة روز بود؛ آن هنگام که در پس پردة ابر، پنهان شدی و روز را از دیدار آشنایت بینصیب نمودی. دوازده قرن است که چشمان بیرمق دنیا، خورشید درخشان را در صحرای ظلمانی حیرت نمیبیند هنوز خاطره کسوفت، امید طلوع دوبارهات را نوید میدهد. داستان هجر تو، داستان عجیب حضور شب در میانة روز بود؛ آن هنگام که در پس پرده ابر، پنهان شدی و روز را از دیدار آشنایت بینصیب نمودی. دوازده قرن است که چشمان بیرمق دنیا، خورشید درخشان را در صحرای ظلمانی حیرت نمیبیند؛ دوازده قرن است که سهیل آرزوهایمان را در افق طلوع سحر پیدا نمیکنیم؛ دوازده قرن است که خود را در میانه راه گم کردهایم و راه را از چاه، نمییابیم؛ و دوازده قرن است که برق از چشمانمان نمیجهد و قلب در سینهمان نمیتپد؛ که جان از کالبد عالَم، سفر کرده و خواب زمستانه، فلک دوّار را در آغوش گرفته است. و خواهد آمد آنکه حضور سبزش، تلنگر بیداری خواب زمستانهمان باشد… بدان امید منبع : تبیان
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |